Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Happy New Year

خب!

ببین امسال خدایی بد بود دیگه قبول داری نه؟

مقایسه کن با سال پیش

جدی جدی دهنم سرویس شد امسال! تو عمرم اینقدر دهنم سرویس نشده بود، اما خب چیزهای زیادی بدست آوردم (هرچند چیزهای خیلی زیادی هم از دست دادم!)

یکسال دیگه هم گذشت، تو این سالی که گذشت خیلی اتفاقات افتاد، یه کارهایی کردم که نباید میکردم و یه چیزهای گفتم که نباید میگفتم، ولی اصلا نمیخوام معذرت بخوام، فقط میگم همتون رو(بجز اونهایی که با خودشون درگیرن) از ته دلم دوست دارم(ا تو لموند؟!!!)

Virginity مغزمان هم امسال تا حدی رفت! ولی خب همچین اهمیت هم نداره فقط  MindWh*re نشیم کافی است!توی موسیقی دارم به یه جاهایی میرسم و واقعا از نظر مالی و فیزیکی شرایط خیلی داره بهتر میشه، شرایط روحیم هم خیلی فاجعه و افتضاح و اینها بود این اواخر ولی اون رو هم دارم کم کم بهش فکر میکنم که درستش کنم، یه سری تصمیم هایی هم گرفتم که دیگه رفت واسه سال آینده!

تو این سال جدید اصلا هیچ برنامه ای ندارم بجز اینکه خوش بگذرونم، به درک که آدمها ناراحت میشن یا نمیشن یا ازمن بدشون میاد یا نمیاد، گور باباتون بابا پارسال زور زدیم آدم خوبی باشیم تر خورد تو کل سیستم زندگیمون، امسال به خودم می اندیشم و منافع شخصی در اولویت است!

بیخیال! میگذره دیگه!

از دست خیلی ها بدجور ناراحتم ولی گله ندارم ازشون همینن دیگه کاریش هم نمیشه کرد!اینجوری هستن کلا بعضی ها!بعضی ها هم از دست من گله دارن که ازشون میخوام این رو توی ذهنشون تصور کنن راجع به عکس العملم!

سالی که گذشت، مادر سالهای تنهایی بود و قشنگ عمه ی روح و روان محترمه به فواک فیری فوک رفتن ازین تنهایی فجیع! اما در سال آینده برنامه ریزی کرده ایم از این تنهایی در بیاییم(جو نده باو! زن نمیخوام بگیرم!)

همین! سالی پر از مملو و سرشار از لبریز براتون آرزومندم!!


هپی نو یر!



My heart and I

Gloomy Sunday


Life is not like gloomy Sunday
With a second ending where the people are disturbed
Well they should be disturbed
Because there's a story that ought to be heard
Life is not like gloomy Sunday
With a second ending where the people are disturbed
Well they should be disturbed
Because there's a lesson that really ought to be learned

The world is full of poets
We don't need anymore
The world is full of singers
We don't need anymore
The world is full of lovers
We don't need anymore

زندگی این است!

ببین عshق میدونی یعنی چی؟

یعنی اینا:

Warrior

LOUD

Vintage

LIFE IS THIS

ENJOY

!!!!

Beam of Light

انگار چیزا دارن قشنگتر میشن کم کم واسم...البته هرچند،بیشتر شبیه یه بیماریه که عود میکنه و دوباره فرو میشینه...

خب، مثل اینکه دارم به سازم میرسم، خیلی احساس خوبیه وقتی بهش فکر میکنم که بالاخره دارم میخرمش و مال خودم میشه و کلا خوبه...

یکم وضعیت جسمانیم خوب نیست،اما این دلیل نمیشه بنایی رو بزارم کنار!قضیه از این قراره که دارم کمد دیواری اتاق نگین رو 20 سانت بزرگتر میکنم و آجر و گچ و خاک و این کارا، یکم کمرم درد میکنه ولی اساسا!یه سری دردها وجود دارن که خوشایند هستن،اینم از همون نوع هستش!کلا وقتی یه کاری انجام میدم و خسته میشم احساس خوبی دارم نمیدونم چرا...ذاتاً حمال هستم بنده!

به پنجشنبه چشم دوختم که ببینم چی پیش میاد...

یکم هم پر هستم، البته چندان مهم نیست و بزرگ میشم یادم میره...

-----------------------------------

شاید بروز ندم، ولی خیلی ناراحت میشم کسی موضوع و خاصیتی رو که خودم انتخاب نکردم رو مسخره میکنه، مطمئن باشید اگه دست خودم بود هیچوقت دوست نداشتم اینجوری باشم، هیچوقت!! خودم هم دارم به خاطرش اذیت میشم، پس اینقدر نزنین تو سرم، چون اصلا خنده دار نیست...




Dying VS Mediocrities

خب!خیلی جالبه طی مدت 1 سال، 3 تا از بدترین و وحشتناک ترین اتفاقای زندگیت رو تجربه کنی، خیلی دردناکه وقتی میبینی واکنش های بدنت، روحت، احساساتت همینجوری دارن وحشتناک تر و بزرگتر میشن، خیلی خیلی حساس تر و ترسناک تر...

مرگ تقریبا زیاد ازم دور نبود امروز، یه لحظه حسش کردم که یخ زدم، کاش تموم میشد دیگه خسته شدم از اینهمه اتفاقات مسخره و غیر عادی...دلیلش اوردوز یا هر کوفتی که بود، خیلی آروم و قشنگ بود، یه سرگیجه ی خاص با یه احساس خواب آلودگی بجه گانه، هر چند وقتی داشتم بهتر میشدم اصلا حالت خوبی نبود تشنج کردنش....

حس کردن اینکه واقعا، واقعا هیچکس اهمیت نمیده یکم خیلی سخته، انگار انداختنت توی یه کویر خالی بدون هیچ موجود زنده ای!خسته شدم، ولی نمیدونم آیا واقعا لیاقت اینو دارم که یکی اهمیت بده؟؟شاید واقعا حقم همین وضعیته...

احساس تنهایی وحشتناکی همه ی وجودم رو داره پر میکنه، تنهایی و نفرت، نفرت ازهمه چیز حتی از موسیقی، احساس میکنم معتادم به گند زدن!!اصلا انگار نمیشه من مثل آدم زندگی کنم، یچیزی هست که نمیزاره...


شاید این روزها سخت ترین، بدترین و وحشتناک ترین روزهای زندگیم هستن، هرروز همینو میگم و روز بعدیش از روز قبل بدتر و وحشتناکتر میشه، فقط به این فکر میکنم که این رشته تا کجا ادامه داره و تا کجا باید براش برنامه ریزی کنم!!!


دیشب داشتم به بعد از مرگم فکر میکردم که چه برنامه هایی براش دارم، امروز فهمیدم هر روزی میتونه روز آخر باشه...


احساس میکنم دارم کم کم محو میشم از همه جا، هر چقدر هم زور میزنم که یه اثری از خودم به جا بزارم انگار نمیشه،انگار همه ی دنیا، دوستا، دشمنا، غریبه ها و آشناها دست به دست هم دادن تا این روزها اینجوری باشن...شاید حقمه،نمیدونم....

باشه پیرمرد! بتاز!! بخند!!!

--------------------------------------------

اینو یادت باشه، من هیچوقت نخواستم اینجوری باشم، فقط چشمام رو باز کردم، دیدم گیر کردم توی یه قفس از چیزایی که خودم دور و بر خودم ساختم...

نمیخوام هم بگم ببخشید، چون بعضی جاهاش واقعا تقصیر من نبوده و نیست...

--------------------------------------------


بگذریم از بولشت!

اینقدر بدم میاد از آدمهایی که دوزار سواد ندارن و میان چسی میان که فلان گام و فلان نت و ازین اصطلاحات ابتدائی موسیقی بکار میبرن و آدمهایی هم که اطلاع ندارن فکر میکنن اوه اوه طرف خدایی چیزیه!مرتیکه Mediocre ه بی استعداد!!!آدم بره ترررر بزنه به اعتبار طرف ها!!!



یهو دیدی تعطیل کردم اینجارو....