Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Read this twice a week

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

Best of The Beast!!!

از ساعت 4 دیشب تا ساعت 4 امشب،بهترین امین ممکن رو میشد مشاهده کرد و این روند در آینده هم باید ادامه داشته باشد!!!!!!

ممنون!!!!!!!!!!

Frozen Feelings

خب...

راستش...

مهم نیست،بگذریم!


امروز یه عضو جدید تقریبا به خانوادمون اضافه شد،به عنوان لید گیتار، سالار جان ورودت رو تبریک میگم به خودم و خودت و خودش و امیدوارم بتونیم تا آخرش با هم کار کنیم و لذت ببریم از همکاریمون...

خیلی یهویی شد البته!


(یه حسی دارم نسبت به این موضوع،ولش کن،فقط مینویسمش که یادم بمونه...خدا کنه درست نباشه...)


از تو دارم یخ میزنم،هر جوری دوست داری بخونش...

فعلا!




Beast of Nothing

یجوری ام الان...!

کسی بلده مغزش رو کنترل کنه؟بیاد به ما هم یاد بده توروخدا!

اصولا من اینجوری ام،وقتی یه موضوع رو بررسی میکنم اولش ازینکه مغزم و اطلاعاتش و مهارتهاش رو به چالش میکشم خیلی حال میکنم!کم کم این حالت جای خودش رو به حالت عذاب کشیدن میده و نمیتونم به اون موضوع فکر نکنم!(مرض داره!آخه این چه وضعشه؟)

اصلا هم مهم نیست که جواب بده یا نده،اصلا ببینم چرا الکی اینقدر مجبور میشیم ذهن و روح و جسممون رو در معرض مسائل و سوالهایی قرار بدیم که جوابشون قرار نیست تو زندگی تاثیری بزاره؟اقا اصلا اومدیم و بزاره!(که عمرا!)می ارزه واقعا؟؟؟

بعضی از سوالا مثل یه چراغ خیلی بزرگن توی تاریکی!آقا درست،تاریکی بده،ولی حداقل میتونی یکم حرکت کنی!وقتی تو تاریکی ظلمات یهو یه چراغ خرکی تو چشت روشن کنن کلا قفل میشی!

حتی اگه بدونی اون چراغه چی هست و از کجا اومده!!!

یه مثال دیگه میزنم،فرض کن ذهن آدم مثل حوض آب باشه که یه چوبی چیزی افتاده توش یکم آشفتش کرده،حالا تو خودتو هم بکشی نمیتونی دوباره درستش کنی که هیچ،کافیه یبار انگشتت به آب بخوره 100 برابر بدتر میشه وضعیت،بعضی سوالا جواب ندارن،یا اگر هم داشته باشن از همون اول قرار نبوده ما جوابشون رو بدونیم،پس بیخیالشون بشی بهتره!

آقا اینا فقط نظر منه ها!

من خودمم میگفتم حالا شاید یروزی به جوابای مورد نظرم رسیدم،جوابایی که همیشه درستن(همه جورش!از فضا و فیزیک و ریاضیات بگیر تا احساسات)،یه مدت طولانی فکر کردم به اینکه خب!اینکه الان رو کلا بکشم برای اینکه شاید یه وقتی به جواب برسم یجورایی روش غلطیه!الان هم یه قسمتی از زمانه دیگه،شاید بهترین قسمتش،دارم یاد میدم به خودم که کلا سمت اینجورچیزا نرم دیگه...نسبی زندگی کنم!!

یه آدم غیر معمولی که بلده از معمولی زندگی کردن لذت ببره یا یه همچین چیزی....

اگه همه چیز رو با هر دوتا نیمکره ی مغزمون حل کنیم،نه فقط با یکیش،اگه چندتا روش رو باهم میکس کنیم حس میکنم راه درست تری باشه تا اینکه بچسبیم به یه روش!!

این فقط یک روش پیشنهادیه،وگرنه من خودم پایه اینم که دنبال هیچی و "پر از خالی" بگردیم!

فقط این پر از خالی،اونقدر پر از خالیه که بینهایت جا داره و تا ابد پر نمیشه،میشه با وجود پر از خالی ای که هی بزرگترش میکنیم ادامه داد؟


نمیدونم،پیچیده ایم،یکی از یکی پیچیده تر!

هیچکس تاحالا خودشو درک نکرده،یعنی حاظرم سر این قضیه قسم بخورم!

---------------------------

پ.ن1:به این میگن یه ایده واسه لیریک نوشتن

Brutal,but also Beautiful!!!عاشق جیزای بیرحمانه و قشنگم!


پ.ن2:روغن داغ ریخت رو دستم،روی انگشتم تاول زد،ترکوندمش آی حالی داد!تر تر خندیدم!


پ.ن3:دلم ازون دردها میخواد که دیگه نفسم بالا نمیاد،2تا دلیل داره ولی...




From Me to Sirius


بعضی اوقات میشینم و به گذشته فکر میکنم،یه سری اتفاقایی تو زندگی همه هستن،هر چند ما مقصر نیستیم اما اگه ما یه سری کارها رو انجام میدادیم اینجور اتفاقا نمیوفتاد...

شاید اگه نبودیم...


نمیدونم،بعضی اوقات به خاطر یه سری از اتفاقایی که افتاده احساس عذاب وجدان بهم دست میده،همیشه هم میگم به من چه!ولی لامصب دست خودم نیست،کاش میشد اینجور چیزا رو کنترل کرد...


نمیدونم...


:)

خوبم بابا!


جوگیریه دیگه،داغون کرده مارو!

چه میکنه چاک شلداینر!