Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Loathe the trust

آدم وقتی پر میشه، تازه میفهمه باید بیشتر فکر کنه...

دیدی گاهی بین دوراهی عقل و "باقیمونده احساساتت" گیر میکنی؟ اینجور جاهاست که من برمیگردم و گذشته رو نگاه میکنم...

چی شد که به اینجا رسیدم الان؟ اصلا چرا این دوراهی باید وجود داشته باشه یا این شکلی باشه؟

گاهی همه چیز و همه کس رو برای چند نفر دیگه از دست میدی، چون اون لحظه حس میکنی حتما ارزشش رو داره، اما اونجایی میسوزی که متوجه میشی نه... ریدی برادر خبری از ارزش و این حرفها نیست و اون "بعضیا" تره هم واست خورد نمیکنن...

الان که نگاه میکنم، میبینم توی بعضی جاها وضعیتم نسبتا راضی کنندست، خب دارم توی برکلی دوره میبینم، شاگرد دارم، آهنگساز خوبی ام، کنکورم رو خوب دادم و بجز موضوع سیگار و الکل از نظر رفتاری هم تقریبا وضعیتم مناسبه، اما همه چی ایناست؟

شاید جواب آره باشه و من انتظار بیخودی دارم...نمیدونم...

شاید واقعا باید به بعضیا بگم گور باباتون و بگذرم، شایدم نه...
به زودی همه چیز معلوم میشه...یا بهتره بگم معلوم میکنمشون...

راستی امشب نتیجه کنکوره، کاش تهران قبول شم!

نظرات 1 + ارسال نظر
Mad.Boy دوشنبه 20 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:06 ب.ظ

i know the pain of a mad man! suzundatet, man injur jaha filter ghermezo mikhoam! shayad toam... who knows

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد