Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

همش هست

یکی بود یروزی خودشو یادش رفت، یکی هم یچیزیشو جا گذاشت خواست برگرده...


دنیای همه ی ما اینجوریه،یا خودمون رو یادمون میره،یا جایی که یچیزی رو توش جا گذاشتیم،بعضی اوقات هم دیگران چیزهایی رو توی ما جا میذارن و یادشون میره که بیان و ورش دارن،شاید روشون نمیشه،شاید فکر میکنن که ما ریختیمش دور یا اصلا گمش کردیم...

ولی من نگهشون داشتم،همش هست،بدون اینکه ذره ای ازش کم شده باشه!


پسر عمم فوت کرده،خب،تسلیت میگم به خانوادش و امیدوارم راحت با این موضوع کنار بیان،خودم هم کمی ناراحت ام،ولی بیشتر از جهتی ناراحت ام که چرا اینقدر بی حس و کرخت شدم؟

شاید مرگ برام عادی شده،شاید بلدم باهاش کنار بیام یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای که میخواین تعبیر درست کنین واسش،ولی اصلا دوست ندارم اینجوری باشم...دوست دارم الان زار زار بزنم زیر گریه و تا خود صبح گریه کنم،دلیلش هم اصلا مهم نیست....

یکم حرف زدم الان حالم بهتره واقعا،ممنون.

-------------------------------------------------------------------------

دلم یه چیز بیخود میخواد،البته اینهم کم کم داره اهمیتش رو از دست میده...

My Workplace

خب خب!

یک آپدیت از محل کار هم ارسال کنیم حالشو ببریم!

اینجا سر کاره منه،همونطور که میبینید اینجا خیلی باحاله و امروز دوتا تسویه حساب بزرگ داریم!یکیش که 75 تومنه و به لطف دوستان گرام به سرعت تمومش کردیم و اون یکی هم تقی زاده که دهن مارو مورد عنایت قرار داد و خداوند سلام مارا به عمه ی گرامی ایشان برساند!!

سرما خوردم عجیب ها! یعنی اصلا یک وضعیتیه!سازم هم داره پدرمو در میاره و دیگه واسم مهم نیست چی بخرم،ساز باشه،کوفت باشه!آشغاله اصلا!!

امپم هم که خداست همین!

همین دیگه،خواستم از محل کار هم یه حالی بهتون بدم!برید حالشو ببرید!

فعلا!

BADAZZ

بعد از؟نه! بد اس!!!!

آره خودشه!

من خوب شدم!

حالا لازمه بگم چه شکرهایی خوردم تو این چند وقت!

خب!آمپ خریدم!!!!!!ایناهاش!!!

خیلی جیگر و خوبه لعنتی!

اینارو ولش!شاغول شده ام وایییی وای!

تایپوست (یبوست!) شده ام و پولش هم خوبه و فردا برم هارد اکسترنال بخرم برای اهداف شیطانی که خب!یکی از اهداف سر کار رفتن از همان اول هم همین بوده!

خوشحالم ازینکه خوب ه اینها...

من چقدر مهم ام!!!

تازه ساز هم دارم میخرم!بسوزند آنان که چشم ندارند...خاک تو سرتون...

جدیدا زدم تو کار فیلم دیدن و این حرفها!اولش با یبار دیگه تماشای Full Metal Jacket شروع شد.بعد گفتیم بریم Clockwork Orange رو هم ببینیم.خلاصه ماجرای کوبریکی به Eyes WIde Shut ختم شد و بعدش رفتیم به تماشای یکی از کارهای Lars Von Trier که خیلی بد بود نبینید فیلمای اینو...

چی بابا؟یبار دیگه در و داف و اینها!!!


Sickness

بعضی روزا هستن که واقعا نمیدونی چرا اینجوری ای،فقط میدونی حالت خوب نیست،حالت اصلا خوب نیست...اصولا این روزها برای همه وجود دارن،فقط باید صبر کرد...

اما بعضی اوقات این روزها بهم میچسبن و میشن یک هفته،یک ماه شاید هم یکسال و شاید هم یه عمر...اینجاست که باید نگران بشی و بگردی دنبال اینکه خب چرا اینجوری ای؟چرا خوب نیستی؟

آدمهای سالم یجایی بالاخره ایراد رو پیدا میکنن و قضیه تموم میشه،آدمهای دیوانه هم یا همه ی راه حل هارو امتحان میکنند یا فقط بهش فکر میکنن که نه تنها خوب نمیشن،بدتر هم میشن...

آدمهای غیر عادی، اگه بشه اسمشون رو آدم گذاشت اصولا درک نمیکنن که یه چیزیشون هست و اگه حواست بهشون نباشه،هم به خودشون و هم به دیگران آسیب میزنن،بدون اینکه واقعا قصد بدی داشته باشن...

اگه یه آدم از رفتار و هنجارهای طبیعی زندگی آدمها فاصله بگیره،حالا به هر دلیلی که میخواد باشه، تکلیفش چیه؟؟؟

من میگم بهتره بره بمیره،اگه میخواد آدم خوبی باشه بهتره سعی کنه خودش رو از ذهن دیگران پاک کنه، اجازه نده که هیچکس و به هر دلیلی روش حساسیت داشته باشه و سعی کنه چیزی از خودش توی ذهن و دل آدمهای دیگه باقی نذاره، یه آدم بیمار،یه موجود غیر عادی در بهترین شرایط هم که باشه یه بیمار حساب میشه، یه چیزی که کاملا نبودش بهتر از بودنشه...

دارم سعی میکنم واقع بین باشم، فقط همین...

به هر حال ببخشید....

حالم خوب نیست،توروخدا بفهم...خواهش میکنم.


---------------------------------------------------------

ویرایش 18 دی ماه 4 روز بعد:

حالم خوب نیست نه، حالم بده...

چراغهای خاموش

میشه چراغها رو خاموش کنید؟

-آره چرا که نه...

خب میدونی،همیشه دلم میخواست با هم جدی حرف بزنیم ولی هیچوقت محیطش فراهم نشده بود. ما خیلی وقته که با هم داریم تو این کافه زندگی میکنیم،شاید تقریبا یکسالی باشه که باهات آشنا شدم ولی هیچوقت موقعیتش پیش نیومده بود که با هم توی تنهایی و تاریکی درست صحبت کنیم،چون دوست دارم عین هم باشیم،تاریکی مارو شبیه به هم میکنه مگه نه؟

اگه دوست داری سکوت میکنم و فقط به جمله هام فکر میکنم که دیگه فرقی با هم نداشته باشیم....

میدونی خیلی وقته بجز تو چیز دیگه ای جرئت نکرده بیاد روی این میز و تو، بدون هیچ منتی هرروز میای و درونم رو تغییر میدی و میری بدون اینکه حتی کلمه ای حرف بزنی...

تلخی ات رو دوست دارم،شاید تنها تلخی ای باشه که دوست داشتم و دوست خواهم داشت،البته میدونی،یه مدتیه به این نتیجه رسیدم که همه ی این "دوست داشتن" های کوچیک و بزرگ من فقط یه سری احساسات موقت هستند و نه چیزی بیشتر،پس بهتره زیاد روی آینده احساسم نسبت به تلخیت حساب نکنی،فقط خواستم رو راست و واقع بین باشم همین،شاید هم تلخیت رو بخاطر اینکه چیز دیگه ای باقی نمونده دوست دارم.به هر حال به دلیلی که قبلا اشاره کردم زیاد مهم نیست...

یعنی مهم بود ها!خودت یادم دادی که برام مهم نباشه،مثل خودت که برات مهم نیست،خودت هستی و سعی میکنی بیشتر از همه چیز خودت باشی و بدون هیچ انتظاری خودت رو در اختیار اونهایی که دوستت دارند قراربدی.تلخی یکدست و همگون یه قهوه فرانسه واقعی...

اینکه وقتی بهت نگاه میکنم تو هم به من نگاه میکنی رو خیلی دوست دارم، خیلی وقته بجز تو هرکسی میاد اینجا به جای نگاه کردن توی چشمام، جمله ی روی میز رو میخونه و میره...

چیزی نمیخوای بگی؟شاید خوابت میاد...من مینوشمت و تو به جای من بخواب، من امشب هم بیدارم...


آقا چراغها رو روشن کن...