Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Secret

خب زوری هم شده می آپیم

کلا این روزا همه چیز روی نوار Top Secret ه!

یه اتفاقای خوبی هم داره میوفته که نتیجش احتمالا پول و ساز و ایناست و به زودی زود هم دارم آمپ میخرم...

این روزا خیلی خیلی خیلی خیلی خسته میشم!بعضی احساسات دیگر هم غل غل میکنن که بماند و جاش اینجا نیست و روم به دیفال!

آهنگ فقط I will Survive از Gloria Gaynor واقعا شاخه این آهنگ!

میدونستین من میتونم افسرده تان کنم؟واقعا این قابلیت رو دارما!!

یه چیزایی هم پیدا کردم از اسرار واقعا!!!

بابا این بند دست و بال مارو بسته،فعلا همه چیز در حالت سیکرت ادامه داره خودمم سیکرت اصلا همه چی!

مشکوک میزنی؟مشکوک بزنیم؟

همه باهم مشکوک بزنین!!


چاکر و خداحافظ!!!

------------------------

امشب چه مهربان شده ام،هی وای من!

wet

Displanted

خب!

برفا آب شدن تقریبا ولی بعضی جاها هنوز برف هست و خیلی هم قشنگه،ولی میدونی چیه؟

یعنی سیصد بار در روز The Art Of Suicide و Shallot و ... گوش بدی،قالب بلاگت رو ورداری به شکلی فجیع تغییر بدی، دو روزه نزدیک 200 تا عکس بگیری با گوشیت از برف و کلی ایده و موسیقی "غیر متالی" بنویسی و کلی کارهای مزخرف دیگه،بله درست حدث زدید!

"من جو زده شده ام!!"

زیاد هم بد نیست شاید هم بهتر از وضعیت عادی باشه (هرچند من عادی خودم رو میخوام!)مثلا خیلی راحت تر از موضوعات چرت رد میشم و کلا بهترم و راحت ترم و همه چی!بدی هم داره دیگه،خیلی تو فکر میرم و غیر قابل پیشبینی تر شدم!زیاد احساساتی میشم(اوه اوه!بمیر بابا!!!) و کلا باحاله دیگه،یه فازیه واسه خودش!

دلم هوای صبح زود میخواد امروز،دیر بیدار شدم حیف شد،ازین هواها که سرده و خورشید نیومده بیرون و همه چی خاکستریه و یخ اصلا،هیچکس نیست انگار همه خوابن...خیلی باحاله به نظرم!نیست؟

آقا مثل اینکه وضع خرابه!بیخیال!

پیج بند رو تو FB زدیم بالاخره به اسم "The Requiem Mass" و خب همین دیگه دموهارو هم گذاشتیم و ...

فکر میکنم شروع خوبی داشتیم تاحالا!امیدوارم!


از امروز فرآیند خارج شدن ازین فضای بیخود و چرت شروع میشه،برای شروع:

Children Of Bodom - Silent Night, Bodom Night

واقعا آهنگ گاویه!کاش بند همینجوری باقی میموند و عوض نمیشد!!


خدافز!



دو بعدی های فانتزی من

خب!

فردا دوباره ضبط داریم ولی خوشبختانه سهم من خیلی کمه از ضبط فردا و یکم خیالم راحته...
جمعه هم 12 سیم رو از رفیقه ایمان میگیریم و باید خیلی باهاش تمرین کنم واسه سه شنبه هفته بعد،فکر نمیکنم خیلی چیز پیچیده ای باشه...پیچیده نباش عزیزم!!!
از یه بعد دیگه که نگاه میکنی به دلیل اینکه من عقده دارم و ندیدم تاحالا و عاشق گیتار اکوستیک و اینجور چیزام احتمالا 24/7 درحال تمرینم باهاش!!!مامان!!!


وضعیت جسمانیم خیلی هم خوبه و امروز هیچ مشکلی نداشتم خدارو شکر،خدا کنه همین وضعیت ادامه داشته باشه خیلی کار دارم تو آینده نزدیک...


وای چقدر امروز سرد بود!!!یا همون امشب!!!قشنگ با علی و سالی داشتیم یخ!! میزدیم!واقعا باحال بود مخصوصا آهنگهایی که تو راه خوندیم!!!یا خوندم!!!!=)) و اون نسکافه لعنتی هم واقعا چسبید!!ازین به بعد تو همه ی بند میتینگ ها یه فلاکس(فلاسک؟ پلاسک؟ پلاکس؟ پراسک؟ پراکس؟ فراکس؟فراسک؟:دی) همراه خودم میارم که دیگه اینجوری به بدبختی نیوفتیم!!!


این روزها خیلی فانتزی شده ذهنم...شاید بشه گفت بیش از حد فانتزی...دقیقا میشه یه جور دنیای فانتزی به سبک ویکتوریایی که توش پر فضاهای ملودراماتیک و با شکوه و فانتزی و انتزاعی ه با کلی چیزای رنگی و ...

خیلی قشنگه نمیتونم اینجا کامل توضیح بدم،فکر کنم به خاطر پاییزه ...به هر حال اینقدر قشنگه که...!! واقعا دوسش دارم...

این روزا زیاد خسته میشم،هم ذهنی هم روحی هم جسمی،هر ثانیه که سعی میکنم یکم واسه خودم خیال کنم و جدا بشم از دنیای واقعی "آدم بزرگ" بودن و دنیا بسازم برای خودم،اینقدر چیزای خوشگل میاد به ذهنم که نمیتونم لبخند نزنم،حتی اگه حالم خوب نباشه...

ولی دیروز رفتم یه جایی که اگه ... ، میشد بهش گفت قشنگ ترین چیز ممکن،حداقل برای من،خیلی فانتزی بود ولی واقعی بود!!

یه مسیر خاکی که از درختای بلند کنارش داره بارون برگ میباره و همه جا پره از رنگای خوشگل و هیچ آدمی دور و برت نیست،هیچکس!هوا یکم خنک بود ولی سرد نبود اصلا،حتی اون سکوت احمقانه ی جاهای خالی از "انسانها" هم نبود که اذیتم کنه، همه جا پر از صداهای قشنگ که به زیباترین شکل ممکن روی هم هارمونی میشدن و .... اوه مای گودنس!!!شبیه خواب بود واقعا!البته نه خوابهای من...

کلا این روزا همه چیز فانتزیه واسم!بازی Drawn:The Painted Tower رو هم تموم کردم که اونم فانتزی بود تا حد زیادی،بیشتر از همه چیز دارم Emilie Autumn گوش میدم و ...

One word : Delightful

دلم یه غرغر حسابی میخواد!یکم هم باید به اون "Adult" درونم بها بدم داره غر غر میکنه،هر چند درست نمیدونم کدومشون درورنم هستن و کدومشون بیرون؟"کودک" ه درونه یا "آدم بزرگ" درون؟


دلم یه سری چیزای دیگه هم میخواد که خودش نمیزاره بگم...

--------------------------

پ.ن:آجر بازی،نقاشی کردن،بقل،شکلات

حالم خوب بود امروز،مشکلی نیست نگران نباش/ید!


???How can you NOT LOVE THIS

Braid: The Videogame


حس احمقانه ای دارم که خب،مهم نیس!

فعلا!

-----------------------------------------------------

فرداش:

فاک می!!!برف!!!یعنی ازین قشنگ تر دیگه نمیشه به جان مادرم!!



Lack Of Self-Comprehension

ببین همیشه باید اینو در نظر داشته باشی که اگه الان چیزی یا کسی رو داری،قرار نیست تا ابد 100% اون چیز یا فرد وجود داشته باشه!

یجورایی این طبیعیه و خب!با اینکه یکم بیرحمانست ولی خب حقیقته دیگه...

بعضی وقتها این رو یادم میره،حالا به هر دلیلی!بعضی اوقات حافظه ام بهم یاد آوری میکنه زمانی رو که اینو یادم رفته بود،البته نمیشه گفت یادم رفته بود بهتره بگم اونقدر سنم کم بود که اصلا نمیدونستم اینو!!!یا بهتر تر بگم نباید میدونستم...

خب،واضحه که شرایط بعضی جاها اصلا خوب پیش نمیره و اتفاقای بعضی از این بعضی جاها اصلا دست خود آدم نیست!آدم یه سری چیزا و آدما رو از دست میده دیگه حالا به هر شکلی...چمیدونم دور میشن از آدم،مجبور میشن برن یجای دیگه یا میمیرن...

یجوری باید آدم خودشو سازگار کنه با این تغییرات تقریبا ناگهانی،مثل تغییر محل زندگی یا یه همچین چیزی میمونه نه؟

بعضی اوقات هم به خاطر اینکه یه زمانی نتونستی این حس رو درستش کنی دیگه تثبیت میشه،مثل لباسی که کثیف میشه و اگه نشوریش چرک مرد میشه و دیگه نمیشه پاکش کرد!که خب!کاش میشد...

خیلی وقتها حس میکنم هنوز هست اینجا،تو خونه یا وقتی همه با هم میریم یجا مهمونی،یکم مشمئز کننده و احمقانست که یه آدم بعد از بیش از نصف عمرش هنوز نتونه ذهنش رو خالی کنه از اینجور چیزا،بعد از 13 سال...اونم یه آدم مثل من!!!

یجور بیماریه به نظرم،مثل بقیه چیزا(ماشاللا یکی دوتا هم نیست هرروز یچیز جدید ازمون میزنه بیرون!!) مثلا شبیه کلاوستروفوبیا...

راستشو بخوای دوست ندارم پاکش کنم،دوستش دارم خب!! نمیتونم تصور کنم شرایطی رو که این حس رو نداشته باشم تقریبا ازوقتی که فهمیدم چه خبره این حس رو داشتم،البته با تعبیر های متفاوت...خیلی متفاوت!! از امین 84 تا امین 90...از زمین تا آسمون...

ناراحت نیستم اصلا،چون ناراحت کننده نیست،حداقل دیگه نیست...یجور حس کرختی،شبیه ازون دردا که آدم دیگه نفسش بالا نمیاد،ازون دردایی که حال میده واقعا!!!

ازون دردایی که آدم گم میشه توش اینقدر پیچیده هستن...ازون دردای واقعا ازونا!!!


این یاد قدیم افتادن 2 تا ساید داره واسم،یکیش خب بده،البته بد نمیشه گفت بهتره بگم نا خوشایند...خیلی فرصتهای خوب رو از دست دادم،خیلی آدمهای خوب رو از دست دادم،یکیش هم خیلی خوبه،اینکه الان آدم بهتری ام...

عاشق اینم که ببینم آدم بهتری ام!!!


فردا با مامان میام یه سری بهت میزنم،به خاطر تو نه ها!به خاطر خودم...

لازم دارم همچین چیزی رو...

------------------------------------------------

بعضی اوقات بعضی ها از یک دید بهترین آدمهای توی زندگیت هستن،ولی از یه دید دیگه خیلیهاشون میتونستن باکارهایی که کردن و چیزایی که گفتن زندگیت رو نابود کنن،خیلی دوست دارم یبار بپرسم چرا اینجوری؟؟؟ولی نمیتونم،اسمشو احترام،خجالت،ترحم یا هر چیز دیگه ای که دوست داری بزار...چندان مهم نیست.


موهامو زدم رفت!شبیه Matt Heafey شدم!!

فردا وقت دکتر دارم،میخوان بررسی کنن ببینن چرا جون سگ دارم من؟؟فکر کنم آخرش دکترا فحش میدن میگن بیوفت بمیر دیگه!!!!


از مرگ میترسید؟چرا؟