آدم وقتی پر میشه، تازه میفهمه باید بیشتر فکر کنه...
دیدی گاهی بین دوراهی عقل و "باقیمونده احساساتت" گیر میکنی؟ اینجور جاهاست که من برمیگردم و گذشته رو نگاه میکنم...
چی شد که به اینجا رسیدم الان؟ اصلا چرا این دوراهی باید وجود داشته باشه یا این شکلی باشه؟
گاهی همه چیز و همه کس رو برای چند نفر دیگه از دست میدی، چون اون لحظه حس میکنی حتما ارزشش رو داره، اما اونجایی میسوزی که متوجه میشی نه... ریدی برادر خبری از ارزش و این حرفها نیست و اون "بعضیا" تره هم واست خورد نمیکنن...
الان که نگاه میکنم، میبینم توی بعضی جاها وضعیتم نسبتا راضی کنندست، خب دارم توی برکلی دوره میبینم، شاگرد دارم، آهنگساز خوبی ام، کنکورم رو خوب دادم و بجز موضوع سیگار و الکل از نظر رفتاری هم تقریبا وضعیتم مناسبه، اما همه چی ایناست؟
شاید جواب آره باشه و من انتظار بیخودی دارم...نمیدونم...
شاید واقعا باید به بعضیا بگم گور باباتون و بگذرم، شایدم نه...
به زودی همه چیز معلوم میشه...یا بهتره بگم معلوم میکنمشون...
راستی امشب نتیجه کنکوره، کاش تهران قبول شم!
چندین ماه از "چراغهای خاموش" و "کلنگی، قابل سکونت" میگذره و من از دید دیگران یه آدم دیگه شدم، یه آدم باهوش تر، با سواد تر، مهم تر و خیلی "تر" های دیگه...
یه آدم که هدف داره، یه آدم که همه چیز رو برای هدفش میزاره کنار و با موانع جلوی پاش کنار نمیاد، یه آدمی که خیلیا، اینطور که خودشون میگن، دوست دارن پشتکارش رو داشته باشن...
دنیای من عوض شده، خیلی چیزا جای خیلی چیزای دیگه رو گرفتن، جای اکثر آدما، کارای دیگه اومدن و مهم شدن، کارهایی که حداقل مسخرت نمیکنن و شاید نتونی بفهمی که براشون مهمی یا نه، اما حداقل بهت نمیگن که برام مهم نیستی...بعضی آدمای دیگه هم خودشون رو آروم آروم کشیدن و دارن میکشن بیرون، جای اونارو هم یجورایی آروم آروم پر میکنم، خیلی ممنون...
دیگه نه کسی حال داره بلاگشو آپدیت کنه، نه کسی حال داره چیزای خنده دار برای دوستاش بگه و باهاشون بره بیرون، نه کسی حال داره با دوستاش ساز بزنه و توی گروه باشه، اصلا کسی حوصله ی آدمهارو نداره، اینجا همه رفتن به درک...
حس میکنم دارم جمع میشم توی خودم، مثل یه سیاهچاله، و فقط زور میزنم که با خودم چیزای بیشتری رو ببرم و نور هم سعی میکنه از دستم فرار کنه...
دیگه دوست ندارم فکر کردن هام رو عملی کنم، فقط میخوام بدونم چقدر طول میکشه، همین...