من...
من از فکر کردن خوشم میاد،یجوری میشه گفت نوعی بیماریه واسم...حتی به چیزهایی که ناراحت کننده یا آزاردهنده هستن هم فکر میکنم!
خیلی احمقانست نه؟
افکار غیر عادی و ناراحت کننده رو مستقیما نمیرم سراغش!مازوخیسم ندارم که!اما مثلا کاملا غیر عادی از چیزهای کوچیک بهشون وصل میشم و ساعتها مشغولشون میشم...مثلا با یه تک تک،یه رنگارنگ،یه بسته آدامس،برف یا هرچیز مسخره ی دیگه ای...
فکر کردن به مشکلاتی که هیچ کس باعث و بانیش نیست،هیچکس برای مقصر شناخته شدن وجود نداره...میفهمی؟هیچکس نیست که بهش فحش بدم یا برم باهاش کتک کاری کنم یا هر کوفت و زهرمار دیگه ای...
یعنی هست ها...خیلی هم دردسترس ه اما... اونم مقصر نیست...اممم نمیدونم شاید هم هست
بعضی وقتها فکر میکنم شاید کر شده،شاید صدای ما رو نمیشنوه،شاید هم نمیخواد که بشنوه...حتما دلیلی داره...اما هرچی فکر میکنم میبینم عادلانه نیست که نخواد بشنوه...
خودم رو بیخیال، بعضی موقع ها اینجا اتفاقهایی میوفته که مطمئن هستم حداقل حق اون افراد نیست که اینجوری بشن...اینجور داغون و به زور سرپا موندن...
فکر کردن به اینکه چرا خدا صدای بعضی هارو نمیشنوه،چرا خدا بعضی هارو از آدم میگیره و هزار و یکی چرای مزخرف دیگه که آخرش به هیچی ختم نمیشه و فقط چندروز میرم تو خودم و دوباره میشم همون مشنگ همیشگی...
گاهی اوقات شک میکنم که اصلا اون بالایی و داری میبینی چی دارم تایپ میکنم چرا اینجوری شدم...
اصلا شک میکنم که هستی یا نه...
ولی هستی
همین
...
خوندم پستتو. دلم برات تنگ شده امین...
منم همینطور
خیلی...
فکر کردن چیز خوبیه ..
ادامه بده .. به یه جایی میرسی
یهو میخورم دنگ به دیوار!
افکارت خیلی مشغوشه!
نمیدونم چحوری به این فکر رسیدی:
گاهی اوقات شک میکنم که اصلا اون بالایی و داری میبینی چی دارم تایپ میکنم چرا اینجوری شدم...
خدا هیچوقت ما رو همینجوری ولمون نمیکنه (دو کلمه هم از پدر عروس!)
خوب و شاد باشی
تقریبا...
به سختی!فقط خدا خدا کن که به جایی نرسی که به این نتیجه برسی!
واسه من برعکس عمل میکنه!همه چی رو بعضی وقتها همچین میچینه بعد میشینه منو نگاه میکنه هرهر میخنده!
واللا!
اگه بتونم!