Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

چراغهای خاموش

میشه چراغها رو خاموش کنید؟

-آره چرا که نه...

خب میدونی،همیشه دلم میخواست با هم جدی حرف بزنیم ولی هیچوقت محیطش فراهم نشده بود. ما خیلی وقته که با هم داریم تو این کافه زندگی میکنیم،شاید تقریبا یکسالی باشه که باهات آشنا شدم ولی هیچوقت موقعیتش پیش نیومده بود که با هم توی تنهایی و تاریکی درست صحبت کنیم،چون دوست دارم عین هم باشیم،تاریکی مارو شبیه به هم میکنه مگه نه؟

اگه دوست داری سکوت میکنم و فقط به جمله هام فکر میکنم که دیگه فرقی با هم نداشته باشیم....

میدونی خیلی وقته بجز تو چیز دیگه ای جرئت نکرده بیاد روی این میز و تو، بدون هیچ منتی هرروز میای و درونم رو تغییر میدی و میری بدون اینکه حتی کلمه ای حرف بزنی...

تلخی ات رو دوست دارم،شاید تنها تلخی ای باشه که دوست داشتم و دوست خواهم داشت،البته میدونی،یه مدتیه به این نتیجه رسیدم که همه ی این "دوست داشتن" های کوچیک و بزرگ من فقط یه سری احساسات موقت هستند و نه چیزی بیشتر،پس بهتره زیاد روی آینده احساسم نسبت به تلخیت حساب نکنی،فقط خواستم رو راست و واقع بین باشم همین،شاید هم تلخیت رو بخاطر اینکه چیز دیگه ای باقی نمونده دوست دارم.به هر حال به دلیلی که قبلا اشاره کردم زیاد مهم نیست...

یعنی مهم بود ها!خودت یادم دادی که برام مهم نباشه،مثل خودت که برات مهم نیست،خودت هستی و سعی میکنی بیشتر از همه چیز خودت باشی و بدون هیچ انتظاری خودت رو در اختیار اونهایی که دوستت دارند قراربدی.تلخی یکدست و همگون یه قهوه فرانسه واقعی...

اینکه وقتی بهت نگاه میکنم تو هم به من نگاه میکنی رو خیلی دوست دارم، خیلی وقته بجز تو هرکسی میاد اینجا به جای نگاه کردن توی چشمام، جمله ی روی میز رو میخونه و میره...

چیزی نمیخوای بگی؟شاید خوابت میاد...من مینوشمت و تو به جای من بخواب، من امشب هم بیدارم...


آقا چراغها رو روشن کن...



نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد