Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

Diary Of A Mad Man

یه گرگ درون من زندگی میکنه...

:)

گاهی اوقات باید خیلی کودن باشی معنای خیلی از بلند بلند خندیدن ها رو نفهمی...خیلی کودن!

گاهی حتی یهویی مردن هم تدریجی میشود...!

روزهای پر از خالی

مثل کاموا میمونن بعضیا، یجوری گره خوردن که هرچقدر بیشتر زور بزنی بازشون کنی، بدتر گند میزنی بهش و یا آخرش با قیچی میوفتی به جونش و جیگر زلیخاش میکنی یا پرتش میکنی کنار اتاق و تازه بعد این پرت کردن زندگی شروع میشه...

من که صبح دانشگام، میاد خونه، واسه خودش 2تا بالشت میاره میشینه پای BBC دیدن و یه نهارِ به قول خودش "مردونه" واسه خودش درست میکنه و یه قوری پر چایی میزاره واسه بعد از نهار و وسط این 185 متر "فضای مسکونی واقع در عظیمیه شهرستان کرج" یه چرتی میزنه که شب که قراره بیدار باشه و حواسش جمع باشه "آدمایی که مریضن، نمیرن"، حواسش جمع باشه که آدمایی که مریضن، نمیرن! ساعت 5 هم سوار اسب سفید هزار و اندی کیلوییش میشه و پیش به سوی بیمارستان...

خیلی سخته فقط بدونی یجای کارِت میلنگه و هرچی فکر کنی که خب! کجاش دقیقا؟ بیشتر سوال بوجود بیاری، نه جواب! از این سخت تر وقتیه که دیگران ازت توقع دارن وقتی بار مشکلاتشون رو اَد رو سرت خالی میکنن، صدات در نیاد و بگی "حاجی برو من دارمت!" مخصوصاً وقتی این "دیگران" از اون مدل دیگرانی باشه که اگه بخوای هم، نمیتونی بهشون بگی نه، چون "دیگران" بودنشون یه کوچولو با "دیگران" بودنِ دیگران، فرق داره...

تو همین مدت که آقای "رفیق بابا" داره چرت میزنه، قهرمان داستان با 2 تن آهن از راه میرسه و وارد "فضای مسکونی" میشه و کارای روتین و همیشگی، مثل یه آدم عادی...

قوری هنوز پره ها! بعد یه شام دست و پا شکسته، آقای استکان چایی میاد میشینه روی میزت، دستاشو میزنه زیر چونش و یجوری نگات میکنه انگار همزمان هم جذامی هستی هم چشات مثل چشم جغده و لب دهنت هم مثل اینایی که خیلی لب و دهنشون قشنگه و آدم دوست داره همینجوری بدون اینکه متوجه بشن نگاهشون کنه...انگار دست خودش نیست، هر چقدرم افتضاح باشی، بازم دوست داره زل بزنه بهت...

حتی ته سیگارای رنگی هم دیگه حوصله ندارن، اون همه هیجان رو با یه فرود "فس" ایِ خیلی صلح آمیز توی زیر سیگاری چهارگوش روی میز که تهش یکم خیس شده عوض کردن، اینا ته سیگارای همون آقایی هستن که ته سیگاراش شوت میشدن توی هوا و در و دیوار و مثل کامیکازی های ژاپنی هم خودشون رو به فنا میدادن هم هدفشون رو، بعدش هم خداتا فیلم ازشون ساخته میشه که نشون بده چقدر بد و اَخ بودن و ملت هم آخر فیلم دست میزنن برای نویسنده که چقدر کودن بوده و توی مهمونی های مختلف کلی گوشتکوب و آفتابه لگن طلایی (از همینایی که به کارگردانایی که تو ایران میزنن تو سر ملت فلک زده و فیلم میسازن) هم میدن بهشون!

انیشتین میگه، دیوانگی، انجام یه شرط ثابت و انتظار نتایج متفاوت داشتنه، من ثابت میکنم یا تاحالا تو عمرش چندتا مارلبروی پایه بلند اصلی که حتی اگه سیگاری هم نباشی دوست داری بسته اش رو نگاه کنی و توتونش رو بو کنی رو پشت سر هم امتحان نکرده یا داشته ازین مزخرفاتی میگفته که "ارزشهای جامعه ما آنها را میپسندد" و چند نفر هم بعد این جمله براش دست زدن که عقده های کمبود توجه اش یکم تسکین پیدا کنه! مثل اینایی که هرکی رو میبینن میرن براش روضه میخونن که "آقا این چیه میکشی" یا "بخون ببین روش نوشته میمیری" و یکی نمیاد از ما بپرسه و ما هم بهش بگیم که اگه عکس افکارت رو قبل و بعد از چند نخ سیگار خوب روی پاکت سیگار بکشن، خودت که هیچی، نَنَت هم سیگاری میشه و اونم بگه "از اصطلاحاتی که ارزشهای جامعه ی ما آنرا نمیپسندد استفاده نکن"!

این فس هایی که گاه و بیگاه از ته دل زیر سیگاریت میاد بیرون با "یکشنبه ی غمناک" ای که از 1940 هنوز براق مونده خیلی قشنگ، مثل تیکه های پازل توی هم فیت میشن، هرچند این انگلیسی های مارموزِ توی BBC ، یه هفتاد سالی میشه "یکشنبه ی غمناک" رو پخش نمیکنن و دلیلشون هم اینه که یه سری آدم دل خوش، 70 و اندی سال پیش با این آهنگ دخل خودشون رو آوردن و "ارزشهای فرهنگی جامعشون، این رو نمیپسندد!"

خیلی خوبه که مردها، حامله نمیشن! میتونن به جای گریه کردن مثل دخترای 8-9 ساله یا این پسرهای جلفِ توی کلیپ هایی که "ارزشهای اخلاقی جامعه ما نمیپسندد"، هرچقدر دوست داشتن "فیلتر قرمز" دود کنن و عین خیالشون هم نباشه که توله شون "اوف" میشه و بعد که بدنیا اومد مثل ابر بهار گریه کنن و بزنن تو سر خودشون بگن "بچم از دست رفت" و خدا تومن بدن به این دکترای "غیر از بابای من" و اونا هم یه قول دو قول بازی کنن و آخر سر هم بچه ی مورد نظر، پس بیوفته و بزارنش زیر این سنگ قبرهای کوچولوی نازی که عمرا آدم نیستی اگه وقتی از بقلشون رد میشی، هری دلت نریزه پایین و نرسی به جایی که فیلتر قرمز که هیچی، بابای فیلتر قرمز هم بیاد نتونه جلوی اشکات وایسه...

فرق این آقاهه با بقیه آقاهای هم سن و سال خودش، اینه که یکی سیستم عاملش رو از همون اول دستکاری کرده، فرقش اینه که وقتی میرسی بهش و میگی "فلانی یادته پارسال پاییزو؟" بر نمیگرده بهت یه سری جملات مزخرفِ کلیشه ای تحویل بده بهت و بگه "اوه آره یادته اون روزا رو؟" یا "دلم گرفت" و اینا...شاید حتی بهت بگه" آره یادته؟ پارسال اولای مهر بود دیگه، یه خاور توی بلوار بعثت ترمز برید رفت تو یه نیسانیه، هم نیسانه رو نصف کرد هم رانندشو آخرش هم در رفت!"

فرقش اینه که وقتی استادش بهش میگه که "خاطره نویسی" کن، بجای خاطره، یه مشت تصویر درهم و برهم از یه روز از روزهایی رو مینویسه که تقریبا شدن تمام عمرش، یه روز پر از خالی...




شروع دوباره

خب، این هم از 20 سالگی که تموم شد...

یجورایی بگی نگی میشه گفت 1/4 ام اول زندگیم رو گذروندم و رفت پی کارش، دانشگاه هم خوارزمی تهران قبول شدم و کلاسامون هم کرج برگذار میشه که تقریبا نزدیکه و سخت نیست، هرچند باید 7 ترمه تمومش کنم بره پی کارش...

میدونی، این سال آخری خیلی سخت گذشت بعضی جاهاش...اغلب بد بود اصلا... آدمای اشتباهی، زیاد از حد حساب کردن روی آدمها، درک اشتباه ازشون و توجه نکردن به بکگراند شخصیتشون خیلی ضربه زد بهم یجورایی...ولی خب! یه سری قسمتای خوب هم داشت...

Berkley، تئوری خوندن، آهنگسازی، دانشگاه جدید، کلی اطلاعات جدید به مغزم اضافه شد و از همه مهمتر کلی آدم جدید شناختم که تقریبا از وسطای راه فهمیدم که حواسم باید جمع باشه بهشون...

بگذریم...میخوام از اول شروع کنم!

میخوام از اول شروع کنم، یه محیط جدید، یه روش زندگی جدید، یه آدم جدید بشم، با خوبی های آدم قبلیه اما کمی واقع بینانه تر، یا بهتر بگم، کمی "انسانانه تر"! انسان به معنای کلیشه ایش نه ها، به معنای واقعیش، یعنی اول خودم بعد بقیه...
کاش که بتونم فاز اولش رو رد کنم! میخوام از این به بعد بازم اینجا بنویسم، زیاد زیاد!

Loathe the trust

آدم وقتی پر میشه، تازه میفهمه باید بیشتر فکر کنه...

دیدی گاهی بین دوراهی عقل و "باقیمونده احساساتت" گیر میکنی؟ اینجور جاهاست که من برمیگردم و گذشته رو نگاه میکنم...

چی شد که به اینجا رسیدم الان؟ اصلا چرا این دوراهی باید وجود داشته باشه یا این شکلی باشه؟

گاهی همه چیز و همه کس رو برای چند نفر دیگه از دست میدی، چون اون لحظه حس میکنی حتما ارزشش رو داره، اما اونجایی میسوزی که متوجه میشی نه... ریدی برادر خبری از ارزش و این حرفها نیست و اون "بعضیا" تره هم واست خورد نمیکنن...

الان که نگاه میکنم، میبینم توی بعضی جاها وضعیتم نسبتا راضی کنندست، خب دارم توی برکلی دوره میبینم، شاگرد دارم، آهنگساز خوبی ام، کنکورم رو خوب دادم و بجز موضوع سیگار و الکل از نظر رفتاری هم تقریبا وضعیتم مناسبه، اما همه چی ایناست؟

شاید جواب آره باشه و من انتظار بیخودی دارم...نمیدونم...

شاید واقعا باید به بعضیا بگم گور باباتون و بگذرم، شایدم نه...
به زودی همه چیز معلوم میشه...یا بهتره بگم معلوم میکنمشون...

راستی امشب نتیجه کنکوره، کاش تهران قبول شم!

Blood Sucking Parasite

چندین ماه از "چراغهای خاموش" و "کلنگی، قابل سکونت" میگذره و من از دید دیگران یه آدم دیگه شدم، یه آدم باهوش تر، با سواد تر، مهم تر و خیلی "تر" های دیگه...

یه آدم که هدف داره، یه آدم که همه چیز رو برای هدفش میزاره کنار و با موانع جلوی پاش کنار نمیاد، یه آدمی که خیلیا، اینطور که خودشون میگن، دوست دارن پشتکارش رو داشته باشن...

دنیای من عوض شده، خیلی چیزا جای خیلی چیزای دیگه رو گرفتن، جای اکثر آدما، کارای دیگه اومدن و مهم شدن، کارهایی که حداقل مسخرت نمیکنن و شاید نتونی بفهمی که براشون مهمی یا نه، اما حداقل بهت نمیگن که برام مهم نیستی...بعضی آدمای دیگه هم خودشون رو آروم آروم کشیدن و دارن میکشن بیرون، جای اونارو هم یجورایی آروم آروم پر میکنم، خیلی ممنون...

دیگه نه کسی حال داره بلاگشو آپدیت کنه، نه کسی حال داره چیزای خنده دار برای دوستاش بگه و باهاشون بره بیرون، نه کسی حال داره با دوستاش ساز بزنه و توی گروه باشه، اصلا کسی حوصله ی آدمهارو نداره، اینجا همه رفتن به درک...

حس میکنم دارم جمع میشم توی خودم، مثل یه سیاهچاله، و فقط زور میزنم که با خودم چیزای بیشتری رو ببرم و نور هم سعی میکنه از دستم فرار کنه...
دیگه دوست ندارم فکر کردن هام رو عملی کنم، فقط میخوام بدونم چقدر طول میکشه، همین...